روزی روزگاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی خیلی پول داشت. به طوری که هزاران شتر و ده ها قصر برای خود داشت. او این همهپول را ازراه مالیات گرفتن از مردم به دست می آورد.مردم از دست او خیلی شاکی بودند؛ آنهایی که پول مالیات داشتند به کنار اما آنهایی که پول دادن نداشتند جریمه شده و باید پول را دو برابر می دادند ماموران هم به زور غذا و خونه و پارچه و هر چی که داشتن و نداشتن را میگرفتند. روزها همینطور گذشت تا دشمن به مرزها نزدیک شد و چون قوی بود، همه نیروها به مرز رفته بودند و شاه درقصرتنها بود بجز چندتا خدم و حشم با شاه بودند. ها هم از این فرصت استفاده کرده و با نقشه زیرکانه پادشاه را گول زدند و خزانه را خالی کردند و تا پادشاه به خود بیاید خزانه خالی شد و کشور در فقر فرو رفت.
درباره این سایت